|
برگي از يك زندگي
81/1/15 شنبه دفتر خوبم چند سال بود كه برايت چيزي ننوشته بودم ؟ دو يا سهسالي ميشد ، اما حالا چند وقته كه دلم سنگيني ميكنه و دلم ميخواد تو را بياد همهي آن سالهاي خوش مروري كنم . بهياد همهي آن سالهايي كه جز عالم كودكي چيز ديگري نبود و چقدر آسان و سريع از پيشمان رفت . يادش بهخير باد...
62/1/15 دفتر خوبم ، از امروز تو مونس من هستي . در اين دنياي سراسر نامردي تو تنها كسي هستي كه به حرفهاي من گوش ميكني و بدون هيچ كنايهاي با امانتداري تمام سنگصبور مني . اينروزها دلم به وسعت همهي واژهها و همهي درياها گرفته . از دست تمامي قافيههايي كه به اشتباه رديف اشعار را خراب ميكنن و از دست تمامي نگاههايي كه خود را دلسوز تو ميدونن و دلم ميخواهد كه فرياد بزنم من اين ترحمها را نميخوام . اين روزها چون هر روز ، بايد از دست اشكان همهي ما شبيه اشك بشيم ! انگار بهقول خانمجانم ما زنيم و بايد تحمل كنيم اما من نميخوام يه همچين زني باشم . اصلاً من ميخوام طلسم همهي اين صبوريها و تحملها را بشكنم . حالا ببين ، اگر شده صدبار هم از آقاجان كتك بخورم و حرفاي مفت اشكان را بشنوم كار خودم را ميكنم . من اينو ثابت ميكنم .
62/1/19 دفتر نازنينم امروز مجبورم با چشم بسته بنويسم . آخه از نازشست آقا اشكان نورچشمي باباجانم نصف تنم و صورتم سياهوكبود شده . بعد از ظهر بي خبر از همه جا نشسته بودم و كتاب ميخوندم كه يك مرتبه با لگد در اتاقم را باز كرد و گفت : تو به چه حقي به احمد رو نشون دادي كه جرأت كنه به تو سلام كنه و راجع به تو حرف بزنه ؟ حالا من هر چي ميگم من روحم هم خبر نداره ، فرصت نميداد و ميزد انگاري كه با پتك روي آهن ميكوبه . ارسلان برادر كوچكم خودشو انداخت جلو وگرنه فكر كنم چشمم از كاسه در مييومد . اونم عصباني لگد محكمي به ارسلان زد ورفت بيرون . دلم براي اشكهاي يخزدهي ارسلان كه به هيچ عنوان اجازه فروافتادن نداره ، ميسوزه . اشكان حدود شش سال از من بزرگتره و ارسلان دوسالونيم . منم تهتاقارخونه و به قول اشكان حيفنون ! اشكان بعد از ديپلم ردي كه گرفت ، شد چراغ حجرهي آقاجانم و رو اسم اشكان مثل آقاجان قسم ميخورن ! برادر كوچكم در بچگي قبل از تولد من به خاطر يك بيماري شنوايي خودشو از دست داده بود . من جسته گريخته شنيده بودم از اهمالكاري بابا اينجور شده ولي مادرم اجازه نميده كسي راجع به اين قضيه حرفي بزنه دلش ميخواد همه مثل خودش چيزي را كه ميبينن حاشا كنن و بگن كور شدن چيزي نديدن ! ارسلان فوق ديپلم هنرهاي تجسمي داره و تو خونه سفارش كارهاي دستي ميگيره و گوشهي اتاقش را واسه خودش كارگاه كرده . واي دفترم نميدوني چه كارهاي قشنگي ميكنه و تو تموم كارهاش يه جور عشق ميتوني پيدا كني . بههر حال دفتر خوبم نميدونم چرا توي خانوادهي پنج نفرهي ما بايد دو تا ديكتاتور باشه ؟ اصلاً نميدونم كه چرا زن يعني تحمل يعني صبوري و مرد يعني زور يعني حكم . تا بعد...
62/1/28 دفتر خوبم ، قبلاً برات از نامردي مردان گفتم ولي گفتم كه سكوت پر از انتظار ارسلان ، يا خالي از هر مردي است و يا در دنياي امروز باز ميتوني به دنبال تفاوتها بگردي ، باز ميتوني به اميد استثناها دلتو خوش كني . نميدونم اما ميدونم كه كمكم دارم باور ميكنم كه تو اين خونه يك حامي پيدا كردم حاميكه زبان نداره و فقط با تن رنجورش و همان يك قطره اشك نچكيده محافظ منه . امروز باز دل من به همان اندازه كه نگاه خاموش برادر كوچكم داره ، گرفته . در همسايگي ما در انتهاي كوچه بنبست ، چند روزه مراسم دعا برگزار ميشه ميخواهم امروز برم وبه قولي استخواني سبك كنم.
62/2/1 دوروزه خودمو توي آينه نگاه نكردم و اصلاً حوصلهي ادبي نوشتن ندارم از من همينو قبول كن . كاش دوسه روز پيش قلم پام ميشكست و نميرفتم كاش براي آخرين بار بعد آن روز خودم را در آينهي چشم ديگري نميديدم كاش قلبم صدا نداشت اصلاً كاش قلب نداشتم . گفتم به واقع راست گفتم كه ميخوام برم مراسم دعا والله ميخواستم استخوانم سبك بشه ميخواستم براي خودم نه ، براي مظلوميت ارسلان دعا كنم براي دست شكستش كه بلاگردون من شد ، بهخدا ميخواستم دعا كنم براي نگاه خستهي مادرم و كمر خم شدهاش ، حتي براي جهالت بابا و اين كه قلب مهربونش برگرده اما نشد . طرفاي غروب بود به مامانم گفتم و چادر رو سرم انداختم رفتم دنبال منير دختر بدري خانم ، همسايهي بغلي . توي راه تا آخر كوچه من حرف ميزدم و منير گوش ميداد . از همه اتفاقات اين چند روز و فقط وقتي به ارسلان ميرسيدم اون برميگشت و با نگراني نگاهم ميكرد . من الان معني آن نگاههارا خيلي خوب ميدونم ، الان و توي همين چند روز حس كردم كه بعد از هفدهسال اولين باره كه سبزي درختا را ميبينم و انگار حس ميكنم كه واقعاً بهار اومده . الان ميفهمم چرا ما هفتسين پهن ميكنيم ؟ چرا عيد ميگيريم ؟ از خودم ميپرسم پس اين همه سال كجا بودم ؟ از مدتها فكر ميكردم چهكاركنم كه كمتر كتك بخورم و نصيحت بشنوم ، به فكر اين بودم هميشه و هميشه روزگار به همين منوال ميمونه . اما اين دوروز طور ديگري گذشت . با منير رسيديم دم خونهي حسين آقا . دم در چند نفر منقل بزرگي را آتيش كرده بودند و با چند تا قوري بزرگ ، بوي عطر چايي خوبي همهي فضا را پر كردهبود . دلم مالش رفت . با اشاره دست مرد قدبلندي كه لباس سفيد و تميزي پوشيده بود و تسبيح شاهمقصودي در دستش داشت ، رفتيم تو ، دوتا اتاق كوچك پر بود از زن و بچه ، من و منير هم رفتيم توي اتاق بغلي و نشستيم آخر مجلس . وقتي به دقت به مردم نگاه ميكردم با خودم فكر ميكردم چقدر دنياي همه با مال ما متفاوته ولي ته دلم ميدونستم كه اين مائيم كه غير عادي هستيم . فعلاً صداي پا مياد . پس تا بعد...
62/2/9 روزآخر دعا دوباره منير اومد دنبالم و من بهانهاي براي آنكه رد كنم و با او نروم نداشتم . با هم راه افتاديم و از ميون همون بوي خوش چايي زغالي وارد اتاق خانمها شديم . يكمرتبه در انتهاي اتاق باز شد و با صداي يااله چشمم به آن نگاه عميق و عسلي آشنا افتاد سريع سرم را پايين انداختم اونم دستپاچه شده بود منومني كرد و با يك سلام آرام ازمقابلم گريخت در حاليكه كابل برق از دستش رها شد و چند دقيقه بعد پسر بچهي كوچكي براي بردن آن آمد . دفتر خوبم فرصتي پيش نيامد كه من قصهي آن نگاه آشنا را برايت بگويم . خلاصه كنم چون همينطور كه دارم مينويسم ، ياد اون لحظات ميافتم و ترسي تموم وجودم را ميگيره كه با اين احساس عجيب و غريب چهكنم ؟ ياد اشكان ياد آقاجانم و ياد همه اون چيزهايي كه ميدونم سد راهم خواهد شد كه آزاد فكر كنم و فكر اينكه تازه چه بلايي داره سرم مياد . روز اول كه وارد اون خونه كوچك و مملو از بوي عطر همبستگي و سادگي شديم همه با چشمان گشاد شده دختر حاج يدالله را نگاه ميكردند تا آنكه نشستم و تعارفات شروع شد . صداي دعا آنقدر زيبا بود كه آدم بياد تمام غمهاي داشته و نداشتهاش گريهاش ميگرفت . ولي من نميدانستم واقعاً چه مرگم است . يكمرتبه صدا با يك صلوات قطع شد و بعد از چند لحظه صداي خوشي طنينانداز مجلس شد . اون صدا بهقدري صاف و زلال بود كه انگار انعكاس دل خواننده را در مجلس پخش ميكرد . اتاق خيلي شلوغ شده بود و من نميدونم با چه كششي بلند شدم و ايستادم و با تمام وجودم چشم شدم تا صاحب آن صداي ملكوتي را پيدا كنم . رفتم جلو ، و جلوتر و ... يكمرتبه از فشار و ازدحام ، پرده حايل جلوي اتاق خانمها افتاد و من يك لحظه فكر كردم فقط من هستم و او و كسي نيست كه ما خيره بههم انگار ساعتها ايستاديم تا فهميدم منير منو كشان كشان بيرون برد . آره دفترم اينطوري بود كه من اون دو روز نميفهميدم چه به سرم اومده . مامان صدا ميزنه فعلاً بايد برم . پس تا بعد .
62/2/15 آخ دفتر خوبم نميدونم چيبنويسم ؟ اصلاً فكرم كار نميكنه حالا بايد چي بگم ؟ چي بنويسم ؟ دوروزه مامان حال خوشي نداره من خيلي نگرانم . ديشب با ترس از آقاجانم خواستم يه فكري به حال مامان بكنه ولي با بيتفاوتي گفت كه اون مسئلهاي نداره و احتمالاً يه سرماخوردگي ساده بيشتر نيست اما دل من بيدليل همينطور شور ميزنه . اينروزها نميدونم چرا همش فكر ميكنم كاري را نكردم و يا اينكه بايد كاري انجام بدهم كه نميدونم چيه ؟ امروز صبح بدري خانم آمد سري به مادرم بزنه و كمي هم دردودل كنه . ميدونم دوسه روزه واسه منير خواستگار اومده و اون قبول نميكنه و اينم ميدونم كه درد منير چه درديه . ديشب رفتم توي اتاق ارسلان و اون مثل هميشه از جاش بلند شد و بهم تعارف كرد كه بنشينم . نميدونستم چهطور بايد باهاش حرف بزنم ، تا حالا جز محبت از اون چشمان پر از راز برادرم چيزي نديده بودم و روي اينكه راجع به مسائل خصوصي او با او صحبت كنم نداشتم . به او لبخندي زدم و نشستم . داشت كتاب مردي كه هميشه ميخنديد ويكتور هوگو را ميخواند . شايد سالي يكي دوبار ديدهام كه اين كتاب را ميخونه شايد به خاطر اينكه خودش را در قالب آن مردي ميبينه كه جبر زمان به اجبار براي هميشه آن لبخند را در گوشهي لبش نهاده . باري به هر جهت باز با همان لبخند پر محبتش و با سئوالي در گوشهي چشمانش از من ميپرسيد كه چه خبر، به هم نگاه كرديم . ارسلان صحبتهاي ما را ميفهميد فقط نميتوانست به آنها جواب بده . ومن نميدانستم از كجا شروع كنم . گفتم كه از بيماري مادر نگرانم و اينكه اون تحمل ميكنه تا صداي آقاجان در نياد و اينكه بدريخانم گاهي براي كمك به مامان ميآيد ولي اون هم دل پرخوني از دست دخترش داره كه حاضر نيست از اين خونه بره . ارسلان كه تا اون موقع سرش پايين بود با اخم و شك بهم نگاهي كرد ، با خودم گفتم زدم تو خال . ساكت شدم ، دلم ميسوخت ديدم برادر بيزبانم چهطور داره با خودش كلنجار ميره كه با من حرف بزنه . دستاشو مشت كرده بود ومن كه اين روزها شديداً با اين حس احساس نزديكي غريبي ميكنم طاقت نياوردم . رفتم جلو نشستم روبروش دستامو گذاشتم رو زانوش و نگاش كردم ، الهي برات بميرم داداشي كه نميتوني حرفتو بزني . دلرو زدم به دريا گفتم : ارسلان منير را ميخوان شوهر بدن تو چيزي نميگي ؟ انگار تموم صورتش مثل سنگ شده بود . تكانش دادم و بازم تكرار كردم و گفتم كه اگر كاري از دستم بربياد كه براش انجام بدم به من بگه . برادرم حتي براي يك لحظه هم سرش را بالا نبرد و من از اتاقش بيرون آمدم . شب تا نيمههاي شب چراغ اتاق ارسلان روشن بود .
62/2/19 دفترم هميشه بايد كلي بالا پايين كنم تا بتونم يواشكي با تو دردودلي ، چيزي بنويسم . دوسهشبه اوضاع خونه حسابي بيريخت شده . ديروز من و بدريخانم مامان را برديم دكتر و يه سري آزمايش و قرص و دوا براش گرفتيم كه تا حالا جز اينكه مامان را خمار كنه اثري نداشته . اين چند روز ، هم كارهام زيادتر شده و هم دفعات كتك خوردن و ناسزا شنيدنم از دست اشكان كه چرا بلد نيستم لباسها را درست اتو كنم و يا چرا فلان چيز را نپختم . بيچاره مامان چي ميكشيده و ما نميدانستيم . در ضمن ارسلان دوسهروزه خونه نيامده من نذاشتم مامان بفهمه براي كس ديگه هم مهم نيست فقط انگاري آقاجان حسابدار درست ومطمئنش را از دست داده كمي قلقلكش شده . داداش بينواي من صبح روزي كه من شب قبلش باهاش حرف زدم يه نامه برام گذاشته بود و توي اون نوشته بود اگر بخواد با منير ازدواج كنه به خاطر عيبي كه داره كسي مخالفتي نميكنه و اينكه اون اصلاً راضي نيست دختري كه شايد و مطمئناً لياقت بيشتري دارد اينطور اسير او شود . ارسلان نميدونه كه منير حاضره بميره و گورش رو شونه كسي جز ارسلان نباشه . با اين وجود داداش بينواي من به دنبال پيشنهاد چند ماه پيش پدر يكي از دوستانش رفته بود قشم و گفته بود با مامان خداحافظي كنم و به منير بگم اگر قسمت باشه ميره تا لياقت اونو پيدا كنه . روزي كه نامه را نشون منير دادم هر دو از درد بي زبون دلمون گريه كرديم . خدايا عاقبت چي ميشه ؟ كاش يكي بود به من ميگفت كه يا دارم خواب ميبينم ويا اينكه همهي اينها يه سرانجامي داره . سرانجامي كه چون خدا مهربونه نميزاره بد تموم بشه . آمين .
62/2/28 ديگه مجبور شديم مامانو بستري كنيم الان دوروزي ميشه و بدري خانم توي بيمارستان مونده . دكترها تشخيص يه غده را دادند كه شكر خدا بدخيم نبود . سه روز پيش اينقدر نگران حال مامان بودم كه نفهميدم چهطور از بيمارستان اومدم خونه . سر پيچ كوچه يكدفعه همينطور كه تو خودم بودم رفتم تو دل همون كسي كه اين روزا نفسم را گرفته و مات سر جام موندم . اون ناخداگاه منو گرفت تا از افتادنم جلوگيري كنه ومن يكآن به اين فكر كردم كه اگه اشكان منو ببينه فاتحهي من خوندست . انگاري لرزش منو فهميد كه خيلي سريع عذرخواهي كرد و ازم جدا شد . وقتي رفتم خونه تا غروب از اتاقم بيرون نيامدم ، هي با خودم ميگم خدايا تو اين گيريويري عشق و عاشقي را كم داشتم كه بهم دادي . تازه يادم افتاد عاشق شدم بدون اينكه بفهمم چرا ؟
62/3/3 دفترم ميدونم كه شايد داستان زندگي من هم مثل خيليهاي ديگه با يه سكوت شروع شده تا به فرياد برسه اما اينو بگم كه هر كسي واسه خودش يهجور طلوع و غروب را معني ميكنه و براي هر كي يه رنگي ، رنگ زندگيه . ديروز مامان را آورديم خونه و آقاجان جلو پاش يه گوسفند كشت . با خودم گفتم هركاري بكنه باز معلومه خاطر مامانو خيلي ميخواد . خدائيش دوسهشب پيش خودم ديدم سر جانماز گريه ميكرد . اون شب آشپز آورديم و آقاجان سنگ تموم گذاشت كه تموم محله را شام نذري بده . من و منير هم نميدونم رو چه حسابي ، كمبود نيرو بود ، چي بود كه مسئول پخش كردن غذا شديم و اشكان مسئول رساندن شام به فاميل . نوبت ته كوچه كه رسيد بدنم شروع كرد به لرزيدن از منير خواستم كمكم كنه ولي اون گفت اگر منم مثل اون دودلي كنم پشيمون ميشم . بار اولي بود كه اينطور بيپروا از دلش واسه من ميگفت و با تحكم ازم ميخواست فرصت را از دست ندم . رفتم در خونهي حسين آقا و با اشارهي منير با ترديد زنگ را زدم . ديگه داشتم برميگشتم كه در باز شد . آخه نميدونم خدا از من چي ميخواد يا اينكه تو اين خونه كسديگهاي نبود كه صاحب اون چشمان بيپروا بايد در را به روي من باز كنه ؟ و باز نميدونم چرا من بايد با پررويي تموم به اون زل بزنم و يادم بره كه واسه چي اومدم . خوب شد سرش را پايين انداخت وگرنه من مثل آدمهاي طلسمشده تا صبح نگاش ميكردم و باور كن دفترم ، كم نميآوردم . صداي قلب هردومون اينقدر بلند بود كه اگر كسي اون نزديكي كمي دقت ميكرد ميفهميد كه چه خبره . آخه من اين همه سال كجا بودم ؟ تو كجا بودي ؟ چرا در عرض يك ماه بايد اينقدر تو را ببينم كه در عرض اين چند سال هممحل بودن حتي از وجودت خبري نداشتم . مهتا عجله كن هنوز كلي كار داريم . اين منير بود كه به دادم رسيد و منو از اون حال درآورد . گفتم غذاي نذري آوردم لطف كنيد سيني را بهم برگردونين . نفسي كشيد و سيني را از دستم گرفت رفت داخل خونه و چند دقيقه بعد با سيني پر از گل رز جلوم ظاهر شد . انگار به قهقرا ميرفتم . آخه چم شده بود ؟ چرا اينقدر منگ بودم ؟ دستامو جلو بردم و بدون لحظهاي ترديد سيني را ازش گرفتم و از بين تموم گلها يه غنچه قرمز بهش دادم و با عجله از مقابلش فرار كردم همينطور كه دور ميشدم ديدم كه هنوز مقابل در ايستاده و لبخند ميزنه . آخ نميدوني چه بلايي سر من آوردي ؟ تو با اين صدات با اين نگات ...يك لحظه بهخودم اومدم كه منير داشت كشونكشون منو ميبرد . اون شب اشكان مشكوكانه نگاهي به گلها كه درون گلدان بزرگ سالن گذاشته بودم كرد و پرسيد : كه تو اين هيرووير اين گلها كجا بوده و من در جوابش مظلومانه گفتم طوبا خانم زن اكبرآقا توي سيني نذري گذاشت . مادرم با تعجب پرسيد ولي اونا درخت رز صدپر ندارن ؟ بلافاصله گفتم مگه من گفتم از باغچه چيده ؟ لابد كسي براشون آورده اونم داده به ما . همه هاجوواج نگام كردند آخه تا حالا تو جواب دادن اينقدر تند و فرز نبودم . فعلاً كه بهخير گذشت تا بعد .
62/3/10 نميدونم چرا دوسهروز بود نميتونستم از جام بلند بشم . سرماي سختي خورده بودم ولي با اين حال فهميدم كه دوست ارسلان زنگ زده و خبر سلامتي اونو داده ، باورم نميشد آقاجان اينطور با خوشحالي دستاشو بالا ببره و خدا را شكر كنه . ديشب كه منير اومده بود ديدنم تا بهش گفتم خيلي خوشحال شد ولي نميدونم چرا اينقدر چهرهاش گرفته بود . امروز بهترم ، خدارا شكر كه مامان اينقدر خوب شده كه باز بتونم صداي پاش را رو زمين بشنوم و از اين كه پرستاريم كنه غرق لذت بشم . گوش شيطونه كر خونه حال و هواي عادي داره و اين روزها اشكان بهدنبال كارهاي ارزي آقاجان گرفتارتر از اينه كه به كسي گير بده . فعلاً بهتره حال اين صفحه را بحراني نكنم . پس تا بعد . 62/3/16 امروز منير اومد دنبالم و خيلي با عجله از مادرم خواست تا اجازه بده من باهاش برم بازار تا بتونه تكهي پارچه لباسش رو گير بياره . آخه سابقه نداشت كه اون بخواد با من واسه خريد بره ، خوب ميدونست كه شرايط من براي بيرون رفتن خيلي سخته و اين روزها جز راه مدرسه راهي را بلد نيستم . نميدونم چرا مامان بدون چونوچرا قبول كرد . اصلاً دفترم فكر كنم همه چيز دست به دست هم داده تا دنياي منو عوض كنه . خلاصه با منير رفتيم بيرون بهش گفتم تو كي پارچه خريده بودي كه كم بياد ؟ اما جوابم را نداد و منو برد تو خونهشون . درجا خشكم زد . بدري خانم با خنده اومد دستم را گرفت برد جلو و بعد منير را صدا زد كه دنبالش بره . فقط من موندم اون و صداي نفس اون و صداي قلب من . آهي كشيد و سرش را بالا آورد و سلام كرد . نميدونم جوابشرو دادم يا نه اصلاً صدايي نميشنيدم . اشاره به لب ايوان كرد و بعد هر دو نشستيم . با منومن گفت كه خيلي متأسفه كه اينطور يكدفعه و بيدليل منو اونجا كشونده و دليل خاصي داشته كه اين كار را كرده . دفترم باور نميكني اگر بگم كه تازه فهميدم اسمش محسنه و اينكه اون منو بارها با منير توي راه مدرسه ديده بوده و تا دورهي دبيرستان همكلاس اشكان بوده . اون گفت ميدونه كه چقدر سخته آدم خواهر كسي را بخواد كه هيچوقت اونو قبول نداشته و اينكه بدريخانم را مثل مادر از دستدادهي خودش دوست داره و ازش خواسته كمكش كنه تا بتونه قبل از رفتن حرفاشرو به من بزنه . اون از رفتن حرف ميزد ، ميگفت با خودش كلنجار رفته حالا كه يهجورايي حس ميكنه دل من با اون نرمه باهام حرف دلشرو بزنه . نگاهش كردم ، اين بار از اعماق دلم به چشمان معصوم و عسلي رنگش نگاه كردم ، ريش كوتاه و مرتبي داشت كه معلوم بود هيچ وقت از ته نزده ، تموم وجودم شده بود حس كه بفهمم حرف آخر اون چيه و كجا ميخواد بره گر چه اگر كمي هشيار بودم زودتر ميديدم كه لباس بسيج پوشيده و يكباره دلم لرزيد . كمي مكث كرد و گفت ميخوام امروز شما را تبديل به تو كنم و ازت بپرسم تكليف من چيه ؟ هرچند دوست نداشتم اينطور اولين بار باهات حرف بزنم اما وقت تنگه من امشب عازم ميشم و زندگي بهم فهمونده ترديد موجب پشيمونيه . اينه كه ميخوام بگم اگر برگردم مييام خواستگاريت و با همهي مشكلاتي كه ميدونم هست پات ميايستم تا مال من بشي و زندگيمو روشن كني حالام منتظر جواب توام . سرم را بالا گرفتم و چند لحظهاي نگاش كردم اما اون سرش را پايين انداخت و يكمرتبه فهميدم از حواسپرتي چادرم كنار رفته . زود خودم را جمعوجور كردم و ايستادم . اونم ايستاد گفت لطف كن جواب منو بده بعد برو چون برام خيلي مهمه كه با چه انگيزهاي برم و برگردم . نميدونم اين صداي من بود يا روحم بود يا اصلاً كسي داشت جاي من حرف ميزد كه شنيدم در جوابش گفته شد فقط مواظب خودت باش . يكساعت بعد تو خونه بودم و ميدونستم كه تب بالايي دارم . مامان نگران صورت گلگونم شد اما من توي اين عالم نبودم . الان شب از نيمه گذشته . پنجرهي اتاقم را باز كردم تا صداي جيرجيركها كمي خلوت ترسناكم را بهم بزنه . خدايا تو خودت كمكم كن .
62/3/28 دفترم يك هفتهاي ميشه كه امتحانات شروع شده و من در حين ناباوري خودم و اطرافيانم نيروي مضاعفي براي درس خواندن پيدا كردم . اينروزها از رابطهي او و بدريخانم خبر دارم و ميدونم كه با كمك اون زندگي بدريخانم خوب شده و توي كميته امداد كار دائم و خوبي پيدا كرده . نميدونم چرا جرأت ندارم اسمشرو بنويسم . ديروز نامهي ارسلان هم به دستم رسيد كه البته به آدرس منير فرستادهبود . نوشتهبود در ساختن اسكلهي بندر داره كار مديريت و طراحي ميكنه و تا آخر تابستان ميتونه يكبار بياد تهران . داخل پاكت نامهي كوتاهي هم واسه منير نوشته بود كه من نخونده بهش دادم . اينروزها زندگي بد نميگذره . اشكان كمكم داره واسه خودش حجره ميزنه و از آقاجان جدا ميشه ولي ميدونم كه همچنان هواي آقا را داره . اون غير از قدگري و اينكه من براش يه بادوم تلخم ، پسر خوبيه و احساس مسئوليتش حرف نداره . نميدونم همه دلدادهها مثل منند يا من اينطوريم كه حالا كه با هم حرف زديم خيالم راحت شده و اضطرابي ندارم در ضمن اينروزها انگاري همهي آدمها را خوب ميبينم و فكر ميكنم توي حركات و حرفاي همه يهجور عشق و شيدايي را ميشه پيدا كرد حتي اگر هرگز خندهي طرف را نديدهباشي . فقط ميدونم بيش از گذشته خداخدا ميكنم .
62/4/8 دوروزه امتحانا تموم شده هنوز عرقم سرد نشده كه چند اتفاق پشت هم افتاد . اول اينكه من هر دفعه از اشكان تعريف ميكنم به ضررم ميشه و اين بار هم آقا ، بزرگتريش گرفته و منو از طرف شريك سي وپنجسالهي خودش خواستگاري كرده . جاي شكرش باقيه كه آقاجان قبل از عكسالعمل من از كوره در رفت و اخطار داد كه تا اون زندهست كسي حق بزرگتري كردن واسه منو نداره . قند تو دلم آب شد ولي اين هشداري بود كه بفهمم اگر روزي اشكان بخواد بلايي سر من بياره ميتونه . دوم اينكه اون يه نامه به آدرس بدريخانم فرستاده بود كه من هنوز جرأت باز كردنش را ندارم و سوم اينكه ارسلان برادر خوبم مثلاً بيخبر هفتهي آينده دوسهروزي ميياد تهران چون بهقول خودش از كسالت مامان خبري نداشته و نگرانه . فعلاً تا اعلام نتايج حال ندارم به چيز ديگهاي فكر كنم .
62/4/15 دو روز پيش با منير رفتيم تا نتايج شاهكارهايي كه زديم بگيريم . نميدونم بايد شكر كنم يا نه كه قبول شدم ولي هر چه كه هست از اين يكي دلهره راحت شدم . همون روز عصر تو همين گير واگير منير اومد خونهمون و بهم خبر داد نامهاي از اون رسيده . با عجله از مامان خداحافظي كردم و اومدم خونه منيراينا . مادرش با خنده گفت منير چرا مشتلق نگرفتي و خبرش كردي ؟ خجالت زده بدري خانم را بوسيدم اونم نامه را بهم داد و گفت خدا كنه عاقبت اين كار ختم بهخير بشه . من انگاري آنقدر داغ بودم كه معني اون حرف را نميفهميدم . نشستم گوشهي همون ايوون و نامهاش را باز كردم : به نام او كه مهر آفريد . سلام اي مهربان ، اي مهر و اي بهمانند اسمت ماه ، اين نامه را در حالي مينويسم كه قلبم مالامال از شوق و عشق است ، پر از شور و آرزو . زماني برايت مينويسم كه عشق تو استوارم كرده و من كه با خود پيمان بستهام دشمنم را بيرون كنم تا تو از آن من باشي بيمحابا به قلب خط مقدم ميزنم و با خودم ميگويم خداوند از عشق است و مرا جز با عشق كه ذات اوست كاري نيست پس هر روز بيش از پيش عاشقم ، عاشق دينم ، مملكتم ، ايمانم ، شهرم ، سجادهام ، آسمانم ، عاشق تو كه اينچنين نيلوفر زندگيم شدهاي و عاشق خودم كه احساس ميكنم وجودم از عشق است . اي آشناي دير آشناي من ، من تو را با قلب خودم باور كردم و نگاههاي بيپرواي تو بهمن جرأت جسارت داد . نميدانم چه خواهد شد ولي از تو ميخواهم كه مرا در دعاهاي خالصانهات فراموش نكني و بدان من مرد اين ميدان ، اگر او بخواهد بهنگاه منتظرت باز خواهم گشت . فردا شب ماه كامل است و من به تو نگاه خواهم كرد و بسيار محتاج دعايت هستم . مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم ... نامهاش به دلم نشست در حاليكه از اون سردر نميآوردم ، هم احساس آرامش ميكردم هم سستي و هم نگران بودم . نميدونم پيش خدا چقدر آبرو دارم ولي ناخداگاه شب به سقاخونه حضرت ابوالفضل رفتم و شمع روشن كردم واز ته دل دعا كردم . انگار جنگيدن براي من نه اينكه خبر تازهاي باشد ، يك هدف شدهبود . از خدا خالصانه ميخواستم كمكشون كنه تا دشمن را بيرون كنند و پيش عزيزانشون برگردند . دفترم باور كن اين كلمات بدون اونكه بخوام از دهنم بيرون مياومد . مني كه تا آن روز مشكل بزرگم اين بود كه چهكار كنم اشكان كمتر به پروپام بپيچه در عرض اين دو ماه تبديل به آدمي شدم كه جز خودش ديگران را هم ببينه و بهشون فكر كنه . از آن شب هر شب ميان بهت اعضاي خانواده اخبار جنگ را دنبال ميكردم و هر خبري را مهم و سرنوشتساز ميديدم . اين بود كه حس كردم مهتاي ديگري از وجودم پوست انداخت و بيرون آمد. 62/4/21 اينروزها كاري ندارم جز اينكه ميرم توي اتاق ارسلان وكتابهاشروميخونم . كتابهايي كه كمكم منو با دنياهاي ديگري غير از كوچهبازار محلمون آشنا ميكرد و فهميدم درسته كه داستان من هم مانند همه فراز و نشيبي داره اما در حين شباهت هركسي دنياي خودشو داره . دوروزه كه ارسلان اومده و مامان از خوشحالي نميدونه چهكار كنه چهرهي برادرم در همين مدت كم آفتاب خورده و مردونه شدهبود و انگاري چشماش به يك لامپ نئون و پر از نور بيشتر شبيه بود تا چيز ديگهاي . مامان انواع واقسام چيزهايي كه برادرم دوست داشت براش آماده ميكرد و اونم با بيزبوني خودش فقط دست و پاي مامان را ميبوسيد . شب اول كه اومده بود آخراي شب در اتاقم را زد و اومد تو ، موهاي سرم را چنگ انداخت و بوسيد و بعد يك بسته بهم داد ولب تخت نشست . با خوشحال بسته را باز كردم ديدم كه دوتا روسري قشنگ و مثل هم به رنگ صورتي و سبز بود بهم اشاره كرد كه يكيش مال منه و يكيش مال منير . با بدجنسي اخم كردم و بعد گفتم چهرنگ را بدم به اون ؟ شانههاش را بالا انداخت و فهميدم به خودم واگذار كرده . من اول تصميم گرفتم نشون منير بدم تا هر كدوم را خواست برداره اما بعد با خودم گفتم يكيشو ميبرم كه بيشتر خوشحال بشه و فكر كنه ارسلان مختص اون آورده . باري بههر جهت يك بار هم تونستم منير و ارسلان را باهم روبهرو كنم و به قولي مترجم اونا بشم البته زياد نياز نبود چون نگاههاي سرشار از ناگفته كار خودش رو ميكرد . فعلاً سرم خيلي شلوغه پس تا بعد .
62/4/27 بالاخره ارسلان درحاليكه آقاجان واسش قرآن گرفته بود ، رفت درحاليكه منير از پشت تير چراغ برق رفتنشرو نظاره ميكرد و هقهق گريهي خودشرو فرو ميبرد . نميدونم چرا من بيشتر از خودم دلواپس اين دوتام . خلاصه بعد رفتن ارسلان من با عجله خودمو به منير رسوندم تا قاب قلمزني وانيكادي كه برادرم توي همين چند روز واسش درست كرده بود ، بهش بدم و اونم در حين ناباوري نامهاي از او بهم داد با عجله اومدم خونه و توي اتاقم درو بستم و مامان كه خيال ميكرد به خاطر رفتن ارسلان بيطاقت شدم براي اولين بار منو به حال خودم گذاشت . البته من بهخاطر رفتن اون ناراحت بودم اما با بودن منير انگار از يهجور دلواپسي بهخاطر برادرم رها شدهبودم . روي زمين ولو شدم ونامه را با احتياط باز كردم . ميدونستم بعد از نامهي اولش دوتا عمليات را پشت سر گذاشتهبودند و ميدونستم كه دلم بهم دروغ نميگه و اون سالمه . نوشته بود : سلام بريار مهربانم كه ميدانم از دعاهاي او اينچنين سرحال خوش هستم . اگر بداني چهبهسر من آوردهاي شك دارم ديگر اسمم را بياوري ولي باور كن حس ميكنم بعد از خدا معبودي زميني يافتهام كه اميد بهديدنش زانوانم را محكم ميكند همانطور كه عشق بهخدا نور چشمانم را براي بهتر ديدن هدف افزون كرده است . ماه من ، در شبهاي مهتابي در دل اين دشت به آسمان نگاه ميكنم واز اينكه تنها ماه زمين مال من است بهخودم ميبالم و خدا را شكر ميكنم . بايد برايت بگويم كه در اين دنيا بعضيها از سر غرور شما را تو ميكنند وبعد تو را به هيچ ميرسانند تا صميميت خود را خلاصه كنند اما من از تويي كه ساختم به ما رسيدم واز ما مفهوم مطلق ذات لايتناهي را معنا كردم و امروز برخلاف اولين روزهاي ديدارمان از خودم و خدايم شرمنده نيستم كه بهتو فكر كنم ، بلكه ، از او ميخواهم انديشهي مرا جهت بخشد و او كه خود تمامي مهر است و خوبي مرا در رسيدن به آنچه مقدر است ياري رساند و اي ماه من بدان من به اين باورم كه مقدر من تويي . باز هم در دعاهاي خالصانهات فراموشم مكن . ... نامهاش كه تموم شد نميدونم چهقدر طول كشيد كه من معناي تكتك كلمهها را بفهمم اما ميدانستم كه حقيقتاً آدم ديگهاي شدهام .
62/5/5 الان دوسهروزه كه با اجازهي آقاجان بهخواهش مامان هفتهاي سهروز با منير و بدريخانم ميرم كميته امداد و در دوخت و بستهبندي لباسهاي رزمندگان كمك ميكنم . دفترم نميتونم بهت بگم اين كار چه شوري برام به همراه داره فكر اينكه تموم زندگيم شده دنباله رو همون هدفي كه اون پنهاني توي نامههاش برام مينوشت ، دلم را لبريز از احساس نزديكي به خدا و صفا ميكنه . انگاري ديگه يه آدم هدفگمكرده نيستم و بهسمتي روشن درحال حركتم . دوروز پيش مامان از بدريخانم پرسيد كه چرا تكليف منير را روشن نميكنه و ديگه خواستگاري را تو خونه راه نميده گو اينكه يكي از اين خانم جلسهايها كه مامان هفتهاي يكي دوبار سر سفرشون ميره دنبال يهدختر خوب و نجيب ميگشته مامان ميگفت پسره وضع خوبي داره و تو تعميرگاه خودش مشغول به كاره ، اما بدريخانم گفت قول منير را به يه نفر داده و من خيلي خوشحال شدم كه ارسلان اينبار ترديد نكرده و حرفشرو رسونده . غير از اين خبر اينكه مامان كمكم داره آقاجان را راضي ميكنه بره اراك دنبال خانمجانم تا دو ماه تابستان پيش ما باشه و از طرفي با عمو يه صلاح مشورتي بكنه تا اگر مايل باشن ما واسهي بهجت دختر عموعطا براي اشكان بريم اراك . مامان ميگه اشكان داره رو ميياد و تا رفقاي ناباب دورش را نگرفتن تا از هستونيست ساقطش كنند ، بهتره سرش بهزن و زندگي گرم بشه . بهجت يك سال از من بزرگتره ولي اينقدر خانمه كه هميشه فكر ميكنم مثل مامان و زنعمو بايد بهاون نگاه كنم . اون تا سوم راهنمايي بيشتر نخونده و بعدش به خياطي مشغول ميشه . عمو عطا نزديك به هشت سال از آقاجانم كوچكتره و وضعش هم به خوبي آقا نيست . يك مغازه دو نبش داره كه هر از گاهي بهرغم اينكه چي بهتره كاروكاسبي جديدي توش راه مياندازه . عمو از پدرم حرفشنوي داشت ولي نميدونم چرا آقاجانم زياد تحويلش نميگرفت . چند سال پيش آقاجان مقداري سرمايه بهش داد تا هم زندگيش رونق بگيره هم بهجاش خانمجانم را نگهداره . آقاجان زياد راضي بهازدواج اشكان با بهجت نبود ولي مامان ميگفت اون خيلي بهتر از دختراي چشمسفيد تهرونيه كهشيرهي مردشون را ميكشن و اونو كشمش بي دم ميكنن . منظور مادرم قطع رابطه با خانوادهي شوهره كه اين روزا نميدونم چرا مد شده . بعدش هم با هزار ناز ميگفت نگاه به مهتاي ما نكن كه نگذاشتم آفتاب و مهتاب اونو ببينند و اينقدر بافهم وكمال بارش آوردم . واويلا ، مامان بيچارهي من اگر ميفهميد دخترش آفتاب مهتاب نديده پسر همسايه را ديده ، چيكار ميكرد ؟ خدا به دادم برسه و خودش درست كنه .
62/5/17 دفترم ، الان كه دارم برات مينويسم بعد مدتي گرفتاري و قايم باشكبازي وقت كردم با خودم خلوت كنم . حدود ده روز پيش مامان و آقاجان رفتند اراك هرچند شب قبلش بگومگو بود و اشكان زياد موافق زندگي با بهجت نبود ولي با تشر آقاجان و اينكه مامان ميگفت تو حالا بيا دنيا ديده بهتر از نديده ، پاشد رفت . باز نميدونم چرا زمين و آسمان دست بهيكي كرده بود واسه من برنامهريزي كنه . مامان منو سپرد دست بدريخانم و اينكه اول خدا بعد شما كه مهتا از كلاسهاي كميته امداد عقب نيفته ، آخه مامان به همه گفته بود من خياطي ياد ميگيرم چون ميدونست اول از همه اشكان و بعد آقاجان شروع بهمخالفت ميكنن كه تو را چه به جبهه و جنگ برو كمي خونهداري ياد بگير كه پسفردا خونه مردم تو سرت نزنند . اما خودم ميدونستم تهتهش مامان خوش نداره دختر دم بخت خودش را تو مراسم خواستگاري كس ديگه ببره . خلاصه رفتن اونها همان و آمدن او همان ، انگاري از دل من خبر داشت كه دوسه روز بعد بدريخانم خندان اومد خونه و گفت مهتا خدا برات ساخته و بعد گفت كه امروز تو دفتر حاجآقا بادامچي محسن را ديده واون بهش گفته شب قبل اومده و فردا هم ميره . بدريخانم ميگفت ، رنگبه رنگ كه شد ، فهميدم چيميخواد و بهش گفتم تو پيش مايي و امشب بعد نماز مغرب و عشاء يهسر بياد اينجا ، بدو دختر كه خدا بدجوري هواتو داره . احساس كردم تمام تنم تبديل به آتش شد و گرگرفت . با بغضي كه هميشه تو مواقع احساساتي گلوم را ميگيره ، پريدم گردن بدريخانم و اونو غرق بوسه كردم . ديگه اون لحظه به دلواپسيهام و آينده نامعلومي كه پيش رو دارم فكر نميكردم فقط فكر ميكردم باز در ميدان مغناطيسي قرار ميگيرم كه نيرويي مضاعف براي هر كاري بهمن ميده . ديگه تا شب نميدونستم چيكار كنم هي دور خودم ميگشتم و از نيشخندههاي منير كلافه شدهبودم . بهش گفتم نوبت منم ميرسه صبركن و بدري خانم بهما ميخنديد و تو خودش فرو ميرفت انگاري چشماش تو مسير هوا گذشتهي شيرين خودشو با اكبر آقا يادش ميآورد . قبلاً براي من و منير تعريف كرده بود كه چهطور خاطرخواه شاگرد نانواي محله شده بود و اون چهطور اومد خواستگاري بدريخانم كه دختر سرايدار باغ دكتر ميرعماد معروف بوده ، و چهطور با يك جانماز و يك كلهقند توي يك زيرزمين زندگيشونو شروع كردند تا اينكه بعد پنجسال خدا منير را بهشون ميده و درست توي يكسالگي منير اكبر آقا بهدنبال يك سينهپهلوي شديد به رحمت خدا ميره . وقتي بدري خانم از اون روزها ميگفت صداش ميلرزيد و نشون ميداد چهقدر دردناكه آدم عشقخودشرو از دست بده ، هميشه به اينجا كه ميرسيد ميگفت آره مادر جون چهشبهايي كه ما فقط شلغم پخته براي خوردن داشتيم اما سرشار از عشق بوديم و چون هردوي ما قناعت داشتيم ، حرمت بينمون تا لحظهي آخر حفظ شد . بعد مرگ اكبر آقا ، بدريخانم كه مادرش را از دست داده بوده با منير ميياد تو باغ پيش پدرش و بعد از دهسال دكتر از دنيا ميره و بهدنبال فوت پدر بدري خانم ، پسر دكتر بهپاس خدمت خالصانه اين خانواده ، اين خونه را بهنام بدري خانم ميكنه و خودش بعداز فروش همهي املاكش به خارج از كشور ميره به قول بدريخانم ميگه من مطمئنم روح اكبر هواي منو داشته كه توي اين دنيا ،بيكس و تنها دربهدر نشم ، آخه مادرجون من مثل حالا پير نبودم واسهخودم برورويي داشتم اينجا كه ميرسيد من و منير ميپريديم كه اي شما كجا پيريد ؟ وبعد خنده و گريه قاطي ميشد . خلاصه ميگفتم ، اون شب نمازم را زود خوندم و سعي كردم اصلاً به طپش قلبم اعتنا نكنم اما عاجزانه از خدا خواستم منو توي اين مسير هدايت كنه . گفتم خدايا تو كه خودت بهتر ميدوني من اهل اين برنامهها و اين چيزا نبودم ، من ميدونم تا تو نخواهي هيچ برگي از درختي نميافته ، پس خودت راه درست را نشونم بده و كمكم كن . خدايا اين دل را تو بهمن دادي و تو اونو بهوسعت رسوندي و اينطور بهمعناي واقعي با خودت آشتي دادي ، پس كمكم كن . صداي زنگ در بلند شد ، بدريخانم گفت من در را باز ميكنم و من فقط نواي همان گامها كه بهنظرم يكنواختترين صداي عالم بود را شنيدم . چادرم را جمع كردم و به طرف ايوان رفتم و كسي كه ديدم مردي بود كه به وسعت كائنات برايم ارزش داشت و حس ميكردم آن جاذبهاي كه مرا بهطرف او ميخونه والاتر از هر احساس مادي اين جهان هستيه ، حس ميكردم چيزي بالاتر از طاقتم ، ميدوني ؟ چيبگم انگار عظيمتر از اون چيزيكه ميتونم بفهمم منو اشباع كرده . خدايا ، خداوندا اين چيه ؟ من چمشده ؟ اين مرد كيه كه من از شعاع اون بوي خاك و آب ، بوي نماز ، بوي بهشت و بوي تموم خوبيها ، انگاري بوي تموم اون چيزهايي كه هميشه خانمجانم يادم ميداد ، ميفهمم . حس ميكردم اون مردي نيست كه قراره روزي بياد خواستگاري من ، اون كسيه كه من از خدا طلب ميكردم كه منو به عرش ببره . اون احساسي كه زمان بچگي واسهي پروازكردن داشتم توي من زنده شده بود ومن اون لحظه به بلند شدن فكر ميكردم . ميدونم دفتر خوبم شايد اگر روزي كسي اين نوشتههاي منو بخونه بهم بخنده ولي من براي اولين بار بدون ترس ، از پوسته هميشه رنگبهرنگ شدهي مهتا درمييام كه فقط بگم اون لحظه ، فقط اون لحظه من روي زمين نبودم . وقتي بهخودم اومدم كه بدريخانم منو صدا كرد كه بشينم و منير تنگ پر از شربت سكنجبينوخيار را با دوتا ليوان جلوي رومون گذاشت . بدريخانم بههردومون گفت كه من دارم واسهي خودم نقش مادر پسر نداشتهام را بازي ميكنم و براي دخترم نقش امانتداري كه مدام دلواپسه . باري بههر جهت چون بهپاكي دل هردوي ما ايمان داره ، دلش ميخواد اين وسط كمكي باشه . بعد چند لحظه سكوت بلند شد كه بره و ما را تنها بذاره كه اون با صداي استوار و آرام خودش گفت كه اگر جز اين بود ، انتظاري جزاين داشتم . دفترم چرا من اينقدر خنگ بودم كه نميتونستم بفهمم معناي اين حرفا چيه ، چرا جز به جذبهي اون صدا و اينكه ميدونستم بدريخانم زن مهربونيه به چيز ديگه فكر نميكردم و چرا اين وسط ، ميون اين دايره كه حس ميكردم لحظهبهلحظه تنگتر ميشه من بايد آزمايش ميشدم ؟ نميدونم ، فقط بهمرور كه ميگذشت و بعد اون شب فهميدم خدا هر كدوم از ما بندهها را با يه چيز آزمايش ميكنه و چقدر شيرينه دارايي در عين بياعتنايي و داشتن در عين نداشتن و اينكه من با اون سن كه داشتم فهميدم قسمت من توي اين دنيا شايد يكي از پاكترين و زلالترين محبتها باشه كه ممكنه تو دل بندهها به وديعه داده بشه و مهم اينه كه بهاين نوع عشقورزي چهطور نگاه كني . زلالترين و بيغلوغشترين كششي كه انگار قلب تورا هرلحظه بهمعبود نديدهات ميرسونه تا با نگاه اون بهدروازه نگاه اصلي بنگري . اون شب ، دوسهساعتي پيش ما بود كه در حينزود گذشتن حس ميكردم قرنها طول كشيد . برام از خطمقدم و بچههاي جبهه ميگفت . اون آدمهايي كه اون تعريف ميكرد انگار مال زمان ما نبودند لااقل براي من كه حتي شبي را بدون شنيدن حسابوكتاب نگذروندهبودم . اگه ما آدم هستيم پس آنها كي بودن ؟ و باور كن دفترم كه بعد اون شب حس كردم دنيا جور ديگهاي ازم انتظار داره ومن كس ديگهاي شدم ، آدمي كه براي دومين بار از پوسته خودش نيز خارج ميشه . خلاصه از همه چيز گفت جز اون چيزهايي كه معمولاً همهي دلدادهها با هم ميگن و من به مرور ميفهميدم از وراي همون حرفهايي كه بهزور درك ميكردم ، شخصيت من رشد ميكنه و به تكامل ميرسه . چند لحظهاي توسكوت گذشت و بعد از اون بهيكمرتبه حس كردم با نگاهش درون منو جستجو ميكنه . تنم يخ كرد ، انگاري تموم گرماي وجود منو بهطرف خودش كشيد و بعد بلند شد و آرام خداحافظي كرد و من باز فقط تونستم بگم مواظب خودت باش . خنديد و گفت انگار حرف ديگهاي بلد نيستي هرچند اين يكي معناي بيشتر از دفعهي قبل داره و منم خنديدم . نگاهش با مهرباني از من جدا شد و باور كن حس كردم نيرويي پيداكردم كه با دستام ديوار را سوراخ كنم ! نميدونم چرا ياد ديوار افتادم شايد بهخاطر اينكه وقتي اشكان منو يهگوشه گير ميانداخت ، آرزو داشتم ميتونستم از ديوار بگذرم .
62/5/25 اينروزها خونه حال و هواي ديگهاي داره انگاري وسط تابستان و توي اين گرما بوي بهار ميياد . بعد از بازگشت خانوادهم ، فهميدم همهچيز بهخيروخوشي تموم شده . تو دلم از اين كه از اين بهبعد اشكان كمتر به بقيه گير ميده هم خوشحال بودم هم ناراحت . هميشه تو مسير زندگي اينقدر زود بهدردات عادت ميكني كه وقتي ديگه چيزي براي دلواپسيهات نميمونه انگاري چيزي گمكردي ، ومن فكر ميكنم اين طبيعت بشره كه هميشه دنبال يك بهونه ، نميدونم يك درد كه شايد باهاش خودشرو مشغول كنه ، باشه . من اين روزها فكر ميكنم هر چيز را از دريچه عميقش نگاه ميكنم تا ديد سطحي كه داره ، اين را وقتي فهميدم كه نگاه مامان و رفتوآمد آقاجان برام معناي جديدي پيدا كرده بود . بگذريم ، ايناواخر اينقدر سرم مشغول كار كميته و كمك به مامان واسه مراسم اشكانه كه كمتر با خودم خلوت دارم و فكر ميكنم ، اما در تمامي لحظات يك چهرهي پر اميد جلوي نظرم ميياد كه انگاري بازتابي از يك رنگينكمان پر نور را پخش ميكنه ، وقتي سرم روي كار خم ميشه يك لحظه ، تمامي دقايق آخر كه برام حرف ميزد جلوي چشمام ميياد و تا بدريخانم تكوني بهم نده ، از اون حالت در نمييام ، اما سعي ميكنم كمتر توي خونه ، وسط اين حالت خلسه فرو برم . باري بههر جهت ، ديشب آقاجان شخصاً واسه بارگيري روانهي بندر شد وهرچند كه به همهي ما گفت اينبار كار مهمي در پيش رو داره ، ولي من و مامان ميدونيم كه اين بهونهاست كه حالي از ارسلان بگيره . از مامان كه بيش از اينهم انتظار ميره چون سربهيكبالين گذاشتن بهقول خانمجانم ، كه اينروزها هماتاق منه ، اين خاصيت را ميياره كه كموزياد از دل همديگه خبردار باشن . خلاصه اينروزها سعي ميكنم از ظهر خونه باشم تا به كمك مامان و ايدههاي خانمجان خونه را يه حالوهواي ديگهاي و بهقولي صفايي ديگهاي ببخشيم . انگاري از همهي زوايا بوي عيد و خوشي ميياد مامان كمتر سرگيجه داره و خانمجان كمتر از پادرد ميناله و مهمتر اينكه از جنگ ، هر روز خبراي خوش ميرسه . تقريباً ده روز يكبار برام نامه مينويسه تا اينكه در نامهاي كه امروز صبح بدستم رسيد ازم خواسته بود جوابشرو بنويسم و توي كميته بدم به دست حاجآقابادامچي كه قراره آخر ماه بره جبهه طرفهاي مقر اونها . با خودم گفتم مهتا ، تو كه اهل دل نبودي ، اهل دل شدي حالا هم اهل قلم شو . نيمههاي شب وقتي مطمئن شدم همهخوابيدهاند با اينكه از شدت خستگي چشمهام باز نميشد كنار پنجرهي باز نشستم و شروع كردم بهنوشتن . دفترم وقتي نامهي كوتاه خودم را خوندم ، مني كه هميشه كمترين نمرهام مال انشاء بود ، باور كردم كه اين منم مهتايي كه دوباره متولد شده و مثل نگاهش ، فكرش هم عميق شده ، آنقدر عميق و ژرف كه با چشم غير مسلح نميشه توي اونرو حدس زد پس تصميم گرفتم به جملهي باز هم مواظب خودت باش ، اين را اضافه كنم كه من تغيير كردهام ، تغييري به وسعت عشق .
62/6/9 واي دفترم ، حقشه زبون باز كني و جاي همه بهم خستهنباشي بگي . بالاخره مراسم نامزدي و بلهبرون اشكانخان به خير و خوشي تموم شد . اين وسط بماند كه خانوادهي عمو و فاميلهاي درجهيك زنعموبلقيس رو سرمون خراب شدند ولي شكر خدا اين خراب شدن تلفات نداشت ! اينروزها خيلي شنگولم انگار توي ابرا راه ميرم . ديروز كه داشتم با بدري خانم ميرفتم كميته ، توي پيچ كوچهي اميربهادر ، حسين آقا را ديدم و نميدونم چرا بياختيار سلام كردم . دفترم ، نميدوني چهلبخندي صورت چروكخوردهاش را از هم باز كرد و با چه عطوفتي جواب سلام منو داد . انگاري همه چيز آره همهچيز داره بهمن ميفهمونه كه قسمت من جايي رقم ميخوره و بايد اينرو با تموم وجودم درك كنم و شكرگذار باشم . آقاجان ، ارسلان را با خودش آورده چون كار فرما آنقدر از پشتكارش راضي بوده كه دهروزپاداش بهشداده و من وقتي شادي و فراقت منير و داداش خوبم را ميبينم ، انگاري روي ابرها كه بودم ، حالا دارم پرواز ميكنم . خلاصه مامان از شادابي ارسلان خيلي خوشحاله و من حتم دارم كمكم از دل بيزبون اون داره سردر ميياره ، حالا نميدونم اين وسط حال وهواي آقاجان موافق ميشه يا موافق ؟ خدا ميدونه . امشب خيلي كار دارم يكسري دگمهدوزيهاي كاررا آوردم خونه تا فردا تمام كنم چون كارعقب مونده خيلي داشتم . مامان ، بهجت را تا آخر هفته با قولامانتداري نگهداشته تا عروسه خانم و قشنگ خودشرو بههمه نشون بده والحقولانصاف وقتي ميبينم هنوز هيچي نشده اشكان چهتغييري كرده ، باورم ميشه كه جملهي از دامان زن ، مرد بهمعراج ميرود ، كه روي ديوار مدرسهمون نوشتهشده بود يعني چي ؟ بازم به قول خانمجانم كه گلي بهگوشهي جمالش ، هميشه ميگه مادرجون بابات را نبين اينقدر آرومه ، هميشه صداش رو سرش بود ، اين مامان صبورته كه با سياست ، هم غرور مردشرو حفظ كرده و هم اونرو اينطور عوض كرده ، و من باز هم بهصفحات ضخيم تجربهام اضافه ميكنم كه الان ميفهمم چرا مامان هرگز اشتباهات آقاجانم را بهرويش نميآورد و چرا آقاجان با تمامي سكوتي كه ميكنه حتي يكشب نميتونه دوري مامانرو تحمل كنه . تا بعد ...
62/6/21 واي از اين زندگي ! اينروزها اصلاً حوصلهي نوشتن و منتظرماندن را ندارم ، هرچند از خوشحالي منير خيالم راحت شده اما خودم سردر گمم . آخه دفترم سابقه نداشته دوسههفته ازش بيخبر باشم و بازهم توي اينروزها بهاندوختههاي تجربهام اضافه شد كه هيچ چيز كشندهتر از انتظار ، وجود نداره . باريبههرجهت روزها ميگذره و درد اينكه بعد از دوازده سال اول مهر معنايي برام نداره بدجوري بهدلم چنگ مياندازه . توي اين اوضاع ، خانمجانم مدام توي گوش مادرم ميخونه كه اگه واسه مهتا كسي اومد ، دست رد نزن و اگر ديدي آدم خوبيه و دستش به دهنش ميرسه معطل نكن ، شبهام مدام منو نصيحت ميكنه كه مادرجون ، مرد ، نجيب و خوب باشه و محتاج كسي نباشه ، واسهي زن كافيه خدارا شكر تو اينقدر عاقلي كه به قيافه و چيزهاي ديگه اهميتي نميدي . كاشكي يك نفر اين حرفا را قبلاً به من ميزد نه حالا كه من اصلاً شبيه هيچكس نيستم حتي خودم . البته من ميدونم چرا همه اينطوري دورهام كردند ، چون طبق يك ايدهي قديمي تا دختر دمبخت تو خونه باشه ، اگر عروس بيارن ، بخت دختر بسته ميشه ! شايد اگر من مهتاي سابق بودم ...اما نيستم و ميدانم كه ديگر هيچ چيز نميتونه روي من تأثير بزاره هرچند كه اينروزها سر اين موضوع ، آقاجان سكوت ميكنه واشكان دوربرداشته كه دختر تا زير سايهي كسي نره مايهي دردسره ، بااين وجود تمامي افكار من مملو از نوشينشرابيه كه به قول جامي خونم را ذرهذره عوض كرده و ديگه هيچ مسئلهاي توي دنيا نيست كه منرو دلواپس بكنه . يادمه جايي شنيدم كه دلواپسيها را باد با ترانهاي ميخواند ... اصلاً حالي واسه نوشتن ندارم . تو را من چشم در راهم شباهنگام ...
62/7/1 زينگ... صداي زنگ تمام مدرسهها من رو از خودم بيرون ميياره و فكر ميكنم مسير زندگيم توي جريان تازهاي روان ميشه ، جرياني كه از سر سبكبالي ، نه بيخيالي هرروز به من يادآوري ميكنه كه اين منم ، يك ايستاده در مقابل باد ، نميدونم ، باز هم خبري ندارم . ارسلان آمده ومن فكر كنم وقتي علت ناراحتي منرو كه ميدونم فقط برادر مهربان من به آن توجهداره ، از منير پرسيده ، حتماً از ماجرا بويي برده و خلاف انتظارم كه فكر ميكردم همهي برادرها برادري را بهرگ غيرت ميدونند ، با من همدردي ميكنه و توي سكوت خودش با نگاهش دلداريم ميده . امروز صبح دستخط داداش مهربونم را شناختم كه توي يك جمله همهي آشوب دلم را معنا كرده بود : خوشا آنگه كه بعد از انتظاري بهاميدي رسد اميدواري .
62/7/15 گاهي اوقات با خودم فكر ميكنم كه چرا فكر ميكنم ؟ بعد ياد جملهاي ميافتم كه چندي پيش در يكي از كتابهاي ارسلان خوانده بودم ، رفتن ستايشگر ايمان است و باز گشت مداح تقدير . آنوقت وقتي به معناي واقعي به عمق اين جمله فكر كردم ، فهميدم كه انتظارم مفهومي خاص پيدا كرده ، مفهومي كه قبل از اين در واژههاي عاشقانه و فيلمهاي ملودرام ميديدم كه شايد معناي صبر ايوب ، استقامت ابراهيم ، صلابت داوود و سيماي نوراني محمد را يادآور بود . دو شب پيش قبل از خواب مامان به اتاقم آمد و بدون مقدمهچيني راجعبه ارسلان از من پرسيد . نميدونم توي شرايط خودم چطور تونستم اينقدر منطقي مامان را توجيه كنم وبگم تنها كسي كه ميتونه برادرم را خوشبخت كنه منيره و بس . براي مامان گفتم كه منير دختر درد كشيدهايه و قدر محبت ارسلان را خيلي خوب ميدونه و بهترين عروس براي خانوادهي ماست ، در تمام مدتي كه من حرف ميزدم مامان با تعجب نگاهم ميكرد و ساكت بود ولي وقتي از اتاقم ميرفت دمدر برگشت و گفت من حرفات را قبول كردم چون همهي اونا از دل يك عاشق بلند ميشد . وقتي رفت برق يك تصميم در نگاه نگرانش موج ميزد و لبخندي مهربان برلب داشت . باز يادم افتاد كه روي ديوار اتاقم جملهاي از بزرگي نوشتم ، جملهاي كه در مواقع دلواپسي آرومم ميكنه : آدمها با آن اندازه حس ميشوند كه وجود دارند نه با آن اندازه كه حس ميكنند .
62/7/27 امروز صبح كمي زودتر از خونه زدم بيرون ميخواستم با مينيبوس برم ، نميدونم هميشه و به چشم همه همينطوره و يا اينكه فقط من همهچيز را از دريچهي ديگهاي نگاه ميكنم . انگاري غيرت فقط همقافيه با مرديه مرده و از اصل معناي كلمه چيزي در مردان ما باقي نمونده و يا شايد تمامي معناي غيرت توي خاكريزها جمع شده نميدونم ، يادمه خانمجانم چقدر از كسي يا چيزي بهنام تكيهگاه حرف ميزد كه معناي يك مرد بود ، اما حالا اگر يك صندلي خالي در جايي ببيني و يك مرد ويك زن باهم وارد شوند ، جناب مرد خودشو زودتر ميرسونه و بقيه هم روي شانهي بيتفاوتي خود اصطلاحاً به خواب ميرن تا به وجدان خود آرامبخشي موقتي تزريق كردهباشن . و شايد همهي اين چيزها را فقط من مي بينم ، مني كه مدتهاست از لاك خودم بيرون آمده و ديگه چيزي بهنام من نميبينه . تا رسيدم كميته ، حاجآقا بادامچي منو تو دفترش خواست ، ميدونستم كه دو سهروزيه از جبهه برگشته ، از ديدن او با آن چهرهي نوراني خيلي خوشحال شدم انگار بويي با خودش داشت كه منو تسكين ميداد اونم من كه اينروزها خودمرو شكل انتظار ميبينم . خلاصه گفت بيا دخترم امروز خوش دارم با تو يه چايي بخورم . اما من ميدونستم اين همش مقدمهاست و تو دلم خداخدا ميكردم خبر خوبي برام داشته باشه . نميدونم چرا نيرويي دست از قلب پريشونم برنميداشت كه ضربانش عادي بشه . يك فيلم را گذاشت توي ويدئو . نوار شب عمليات كربلاي پنج بود ، دعاي كميل و صداي روحبخش او . او كه براي اولين بار با صداش منرو به صحن كائنات صدا كردهبود ، بعد هم حاجي يهنامه بهم داد و گفت چون يك قاصد بوده برگشته . نميدونم چهطور تا ظهر تحمل كردم و اومدم خونه . نامه اون فقط دو خط بود دو خطي كه بوي خاك ميداد بوي صبر . نميدونم بوي هرچيزي ميداد جز اينكه از وصل چيزي بگه ، وصلي كه الان براي من معناي حيات بود در آخر نوشته بود : جان بيجمال جانان ميل جهان ندارد هركس كه اين ندارد حقا كه آن ندارد با هيچكس نشاني زان دلستان نديدم يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد ميدوني دفترم هر كسي توي اين دنيا سهمي داره من اينرو با گوشتواستخونم لمس كردم ، ممكنه با پول زندگي را اصطلاحاً بفهمي يا با مقام و فرزندانت و يا آنقدر غافل باشي كه فكر پر كردن عرض زندگي نباشي ولي من فكر ميكنم جزو معدود كسانيبودم كه از اعماق وجود و با اتصال روحم تونستم معني زندگي و مفهوم حيات را بفهمم . ميدوني هر روز با خودم ميگم چرا براي تو همهي اين چيزها را ميگم ولي شايد روزي براي خودم يا كسي نميدونم ، اصلاً هيچي ! هر روز دلم در غم تو زارتر است از من دل بيرحم تو بيزارتر است بگذاشتيم غم تو مگذاشت مرا حقا كه غمت از تو وفادارتر است
62/8/20 دفترم اين روزها فقط يك دختر متحرك با آرزوهاي در مه فرورفتهام . بعد از نامهي دوخطي او ديگه خبري ندارم ، نامهاي كه انگاري همهي چشمبراهي منرو معني كرده بود ، هر چه بود گواينكه پاياني بي پايان بود و من فهميدم هنوز كلاس درسم تمام نشده . مامان در تلاطم اونه كه آقاجان را براي كار ارسلان راضي كنه و من ميدونم منير دل تو دلش نيست و هر شب دو تا شمع روشن ميكنه و به قول خودش واسه خاطر چشمهاي خشكشدهي منهم دعا ميكنه . نميدونم ولي به اين انتظار عادت كردهام .
62/11/3 دفتر خوبم ، هر موقع ميبينم كودكي بهدنيا ميياد با خودم ميگم هنوز خدا از نوع بشر نااميد نشده و هنوز اميدي هست . مدتها بود نتونسته بودم برات چيزي بنويسم ، نه اينكه وقت نداشته باشم چيزي كه بوده وقت بوده اما نميتونستم بههيچ عنوان خودمو و حس خودمو جمعجور كنم كه چيزي بنويسم . پريشب بدريخانم و منير اينجا بودند و آقاجان از طرف ارسلان كه تا يكماه ديگه نميتونه بياد ، انگشتري به منير هديه داد . يك انگشتر با نگينهاي زمرد كه يادآور رنگ چشمهاي برادرمه . با اينكه من از خوشحالي ، تمام آنشب را بدون حضور خودم بودم ، اما نگاه نگران مامان را روي خودم حس ميكردم . نميدونم شايد اين نگاه نگران ميخواست بگه پس تو كي از خودت برام ميگي ؟ هر چند ديگه كمكم خانوادهام به اين روال من واسه زندگي عادت كرده بودند و ميدونستند نظر من راجعبه ازدواج منفيه ، اما خودم اينروزها تكليف خودمو نميدونم . دفترم چرا دروغ بگم ؟ تو از همه بهتر ميدوني ، اون اوايل طپش قلبم به من يك زندگي رويايي و پر از محبت را نويد ميداد ، به من كه نه مرتاض بودم و نه معصوم ، دختري در سالهاي آخر نوجواني اونم دختري كه از زندگي هيچ نميدونست هيچ ، حس ميكنم با سرعت نور يكباره در مسير امروزم آبديده ميشم تا فردا و هر روز گويي پوستي تازه مياندازم . حالا هر چي هستم ديگه خودم نيستم تبديل به جمعي شدم كه هرروز هويت تازهاي بهش اضافه ميشه . ديگه به خودم ، به اون ، به تنهايي فكر نميكنم . تنها وجهه مشتركي كه حالا با ماههاي پيش دارم اينه كه هنوز باور دارم مقدر آنچه بوده از طرف خداي منه و اون مطمئناً نميزاره بندش پريشون بمونه .
15/1/63 امروز روز غريبي بود خيلي غريب مثل پارسال و باز من اما اين بار به تنهايي ميخواستم به روضه برم ، ته كوچه ، آنجا كه زندگيم شكل گرفت و هنوز بوي چايي دم كشيده منقل از مشامم بيروننرفته . اينبار تنها رفتم زمانيكه فقط مثل همهي اين روزها چشمان نگران مامان بدرقهام كرد و باز رفتم تا استخواني سبك كنم . مدتهاست كه آقاجان و مامان از درد من خبر دارن ولي سكوت ميكنن چون خيال ميكنن يك شوك براي من كافيه و شايد چون شكستن من درون خودم اينقدر بيصدا بود كه نگذاشتم از ديوار هيچكس نفوذ كنه . پايان همهي قصهها ، همه آدمهاي داستان سرانجام ميگيرن و اين نشون ميده من هنوز به پايان نرسيدم . همچنان هر روز به كميته ميرم و هر روز ميبينم كه همه چهطور در مقابلم سكوت ميكنن و امروز به يكسال قبل برميگردم و باز مسير براي من باز شد و باز من همان صداي روحبخش را اينباراز گوش قلبم شنيدم ، صدايي كه روحم را به من برگردوند . نميدونم چرا هيچكس از بازگشت اون چيزي به من نگفته بود و نميدونستم بايد عصباني باشم يا خوشحال و نميدونستم يكسال خواب بودم يا بيدار ولي بعد امروز بار ديگه اما به سختي گريه كردم و پوست انداختم .
×××××
67/6/6 دفترم ، از زماني كه شروع به نوشتن كردم ، فهميدم كه هستم و امروز كه آخرين صفحه را مينويسم ، ميخواهم از فكر كردن در مورد اثبات هستي خودم دستبردارم و خودمرو به مسيري بسپارم كه درياي زندگي ساحل اونرو بيشتر از من ميشناسه . امروز از دست گريهدختر ارسلان و منير به اتاقم فرار كردم و مامان را با نوهي نازنينش تنها گذاشتم تا باز به ياد برادرم ، قربان صدقهي چشمان سبز او برود . برادر نازنينم ، تمامي آنچه تا الآن وجود منرو نگه داشته بهخاطر خطي بوده كه از تو گرفتم از نگاههاي مهربانت ، صبرت و صداقتي كه داشتي . اشكان مدتهاست با زن و دو فرزندش به دوبي رفته و وظيفهي فرزند خلف بودن خودشرو با ارسال هرماه مبلغي به حساب آقاجان ، بهجا ميياره و از وقتي آقاجان زمينگير شده حتي يكبار هم به ما سري نزده . منير و بدريخانم خانهي پدري را تبديل به دارالقرآن كردهاند و امروز بهخاطر سالگرد ارسلان كه درست يكسال بعد از ازدواج با منير ، حين عمليات حفاظتي در خليجفارس شهيد شد ، مراسم دارن . من داشتم كمك مامان همه جا را جمعو جور ميكردم كه تو را پيدا كردم و تصميم گرفتم براي آخرين بار به پايان خودم برسم . بايد هرچه زودتر كارها را تمام كنم و براي كمك برم ولي ميدوني دفترم طي اين سالها يك چيز را خوب فهميدم كه غيرت و مردانگي با ارسلانها و محسنها توي اين سرزمين به اوج رسيد و در مرز ، موقع دفاع از دين و كشور و اعتقادات پاك ، زير هزار من خاك مدفون شد و آنچه امروز باقي مانده فقط صورتكي مردانه و پر فريبه كه تا با آن بر خورد نكني نميفهمي كه چيزي براي حرف نمانده يا اگر هست ، رمقي . توي كوچهپس كوچهها ، همهي اين صداقتها بود اما اتوبانها همه چيز را آسفالت كرد ، همه چيز . ديگه بايد كفش آهني بپوشي تا در كوچهي متروكهي صداقت سراغي از درستي بگيري ، چون راستي و درستي مرگ نداره ، گو اينكه ، خاك غربت گرفته و گم شده . در آخر بنويسم من هنوز همان مهتاي منتظري هستم كه از نسيم گذشته و طوفان را نيز شايستهي خودم نميدونم شايد اون از آن خانهي كوچك و در چوبي بسته بهخودش بياد و باور كنه با همان سينهي مجروح كه بهمرور صدايي از اون بلند نميشه ، من نفسهايم را هماهنگ ميكنم و دستان من نه بهخاطر امروز ، بلكه بهخاطر آن روزهايي كه هر روزش متولد ميشدم حاضره ويلچر اونرو تا آخر دنيا به جلو ببره . كاش كسي بود كه اينها را به اون بگه و كاش اون حاضر بود كه باور كنه .
81/6/6 بعد از اينكه دفترم را مرور كردم بعد از اينهمه سال فكر كردم تنها از يك زندگي ، نوشتهها نيستند كه باقي ميمانند حتي نامها و يادها ، حتي كوچهها نيز از ياد ميروند و با ياد صداي گامها بهياد برميگردند ، صداها هميشه ميمانند ، اميدها ميمانند و انتظار همچنان مثل تابلوينيمه تمام منتظري به اميد ضرب قلم موي حيات بهبنبست كوبيدهشده كه شايد دري باز شود ، ومن ، تنها يكي از سيل كساني بودم كه ساخته شدم تادر مسير طول و عرض زندگيم بارها متولد شوم تا خودم را به اثبات برسانم ، خودي كه پيرو استقامت انسانهاي اين آب و خاك بود و با اثبات وجودم ، اعتقادم و تمامي آنچه سرنوشت را رنگ ميدهد ، ثابت كنم كه هستيم . گر چه بعد از تلاشهاي بسيار مدتهاست پاهاي من براي او و زبان من نيز برايش كار ميكند و من همچنان با طپش قلب و برق نگاه مهربانش زندگي ميكنم ، باور كردهام كه مردان خدا اينچنين ميروند و آنانكه ماندند ريشههاي وجودشان را محكمتر در خاك فرو كردهاند تا ميوههاي تلخ را شيرين كنند . با خود ميگويم من خود يادگار شكلگرفتهاي از او هستم ، از او و تمامي كسانيكه صبر ايوب داشتند و استقامت ابراهيم ، نامردي بنياسرائيل را ديدند و موسي بودند ، دم عيسي داشتند و نجابت سليمان ، نواي داوود و مردانگي و مهرباني محمد(ص) ، و تمامي كسانيكه در اين سرزمين اثبات كردند انسان اشرف مخلوقات است . حالا وقتي به آينه نگاه ميكنم ، تنها همان نگاه را ميبينم كه هنوز منتظر است و هنوز گاهي شبها پنجرهي اتاقم را باز ميكنم تا صداي جيرجيركها از دل شب اين سكوت را بشكند و مرد مهربان و ساكتم را از خودش رهايي بخشد . امروز من به خودم مفتخرم كه جزو معدود زنهاي اين مرزوبوم بودم كه با عشق متولد شدم و عاشق ماندم چرا كه عشق را عاشق ماندن شرط است . بعد از فوت آقاجان من و محسن با مادرم زندگي ميكنيم و من با آنكه هميشهنگراني فردا را در چشمان عزيزش ميخوانم ، لبخند را فراموش نميكنم چرا كه ميدانم خداي مهربان سرانجام بندگانش را خوش مقدر فرموده است و اين ماييم كه از بازتابها بيخبريم و تنها تا نور هست زندگي ميكنيم .
تقديم به تمامي آنانكه رفتند تا ما بمانيم و تمامي شيرزناني كه ايستادند تا ستايشگر رفتن باشند . 83/4/10 تهران |
|